جدول جو
جدول جو

معنی دست پس - جستجوی لغت در جدول جو

دست پس
(دَ تِ پَ)
دست پسین. آخر کار. (برهان).
- دست پس زده، کنایه از آن است که در سودا دیر می کند و بهانه می آورد تا چیزی از نرخ کم کند. (آنندراج). آنکه در خرید و فروش چانه میزند. (ناظم الاطباء).
، خصلی که قماربازان در آخر بازی به یکدیگر دهند. (برهان) (آنندراج) ، مسندی که در مرتبه و رتبه از مسندهای دیگر کمتر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، ذخر. ذخیره. یخنی. صرفه جوئی. پس انداز. (یادداشت مرحوم دهخدا) : فلان دست پس دارد، صرفه جوست و در نهان پس انداز می کند. و رجوع به دست پسین در ردیف خود شود.
- دست پس خود نگاه داشتن، یا دست پس را نگاه داشتن، یا پس دست را نگاه داشتن، ذخیره کردن. یخنی نهادن. پس انداز کردن. اذخار. پائیدن مال. پیش بینی کردن. احتیاط کردن. ذخیره و پس انداز کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دست پس را داشتن، از صرفه جوئی و ذخیره کردن غافل نماندن.
- ، همه چیز را یکباره عرضه نکردن
لغت نامه دهخدا
دست پس
آخر کار
تصویری از دست پس
تصویر دست پس
فرهنگ لغت هوشیار
دست پس
آخرکار
تصویری از دست پس
تصویر دست پس
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست کم
تصویر دست کم
کمترین مقدار و میزان، حدّاقلّ، مینیمم، کمینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست ریس
تصویر دست ریس
ریسمان یا نخی که با دست ریسیده شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست پیچ
تصویر دست پیچ
آنچه با دست پیچیده و بسته شده باشد، کنایه از دستاویز، بهانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست چپی
تصویر دست چپی
ویژگی چیزی که در سمت چپ قرار دارد
در علوم سیاسی کسی که با سیاست و روش دولت و اوضاع موجود کشور خود مخالف و خواهان دگرگونی و تحول است، چپ رو، چپ گرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست آب
تصویر دست آب
آبی که با آن دست و رو را بشویند، آب دست، کنایه از وضو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست خط
تصویر دست خط
نامه ای که کسی با دست خود نوشته باشد، دست نوشت، چگونگی و کیفیت نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست پخت
تصویر دست پخت
غذایی که کسی با دست خود پخته باشد
آشپزی، هنر روش پختن غذاها، شغل و عمل آشپز، طباخت، طبّاخی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست پاک
تصویر دست پاک
درستکار و امین، تهیدست و فقیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست بوس
تصویر دست بوس
کسی که دست دیگری را ببوسد، دست بوسی، برای مثال به عزم دست بوسش قاف تا قاف / کمر بسته کله داران اطراف (نظامی۲ - ۲۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ تِ چَ)
دستی که در سمت چپ بدن است. یسار. شمال. رجوع به دست چپ ذیل ترکیبات دست شود، سپرز، و آن پارۀ گوشت سیاه باشد متصل به جگر محل تکون سوداء و به عربی طحال گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(دَ چَ)
چپ دست. کسی که با دست چپ کار می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ریسمان و رشتۀ با دست ریسیده شده. (ناظم الاطباء). رشته و ریسمان که به دوک ریشته اند نه به چرخ. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
عیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیان
چادری کان دست ریس دخت عمران آمده.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ پَ)
دسته چالک. رجوع به الک دولک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دستاب. آبی که برای شستن دست و روی بکار برند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آبدست. وضو. (آنندراج). آب وضو:
هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل
بلکه دستاب همه تسکین رضوان آمده.
خاقانی.
یاﷲالعجب، دست آب بر بساط عبقری ریختن و به عادت عقربی گریختن نه آیین جوانمردان و رسم جوانمردی باشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 101).
- دست آب ده، دهنده آب وضو. کسی که آب بر دست کسی ریزد تا برو وضو سازد: در وقت بیماریها آن مرحومه را تیماردار و خدمتگار وطشت نه و دستاب ده من بودم. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 102). دست آب ده مجاورانش.
تحفه العراقین خاقانی (از آنندراج).
، طهارت گرفتن یا استنجا. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، بول. شاش. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آبی که در ظرفی نزدیک تنور گذارند و با هربستن نانی دست را بدان تر کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). به لهجۀ شوشتری دس ّاو گویند و آن آبی است که نان بایان (نانوایان) در ظرفی کنند و در وقت نان پختن دست بدان تر نمایند تا حرارت آتش اثر نکند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، به معنی پختن طعام هم آمده است، چه اگر گویند: فلان خانم ’دس او’ نیکودارد، یعنی خوب طبخ می کند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، شناوری یا سباحت. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). متناسب با تعبیر دست به آب (آب بازی، شناوری) داشتن
لغت نامه دهخدا
(سُ پَ / پِ)
آنکه آهسته راه میرود و کندرو و تنبل. (ناظم الاطباء) :
سپه ماند از بردع و اردبیل
وز ارمینه سست پی یک دو خیل.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2708).
، پست نژاد. پست تبار:
من از تخمۀ بهمن و پشت کی
چرا ترسم از رومی سست پی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ پَ)
نرم نرمک. آهسته آهسته:
عشق میگوید بگوشم پست پست
صید بودن بهتر از صیادی است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ)
سبقت گیری. نخست آغازی. پیشی گیری: دست پیش بدل ندارد. دست پیش زوال ندارد. دست دست پیش دستان است.
- دست پیش را گرفتن، یادست پیش (با فک اضافه) گرفتن، در تداول، پیشدستی کردن. سبقت گرفتن: دست پیش را گرفته ای که عقب نمانی
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ پَ)
دست پس. دست آخر. عاقبت. آخر کار. (برهان). دست در این ترکیب به معنی نوبت است. (آنندراج). آخربار:
ندانم که دیدار باشد جزاین
یک امشب بکوشیم دست پسین.
فردوسی.
، داو آخر قمار و غیره. (برهان). و رجوع به دست پس شود
لغت نامه دهخدا
آنکه دست دیگری را بوسد، دستبوسی:) باحر از دولت دستبوس همایون مستسعد گشت. (ظفر نامه یزدی ج 2 ص 412)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پست پست
تصویر پست پست
نرم نرم آهسته آهسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست آب
تصویر دست آب
آبی که برای شستن دست و روی بکار برند. آب وضو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست بسر
تصویر دست بسر
از سر وا کردن، متاسف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست پاک
تصویر دست پاک
امین و درستکار
فرهنگ لغت هوشیار
آسی کوچک که دو سنگ بر روی هم دارد و دارای دسته ای چوبی است که آنرا با دست گردانند آس دستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسا پس
تصویر پسا پس
پس پس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست پخت
تصویر دست پخت
آنچه که با دست پزند: (شیرینی دست پخت پری بسیار لذیذ بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کج
تصویر دست کج
کسی که دست او کج و معوج باشد، دزد جیب بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست پخت
تصویر دست پخت
((~. پُ))
غذایی که کسی با دست خود پخته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست خط
تصویر دست خط
((~. خَ))
نامه یا نوشته ای که کسی با دست خط نوشته باشد، دست نوشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست چپی
تصویر دست چپی
((~ چَ))
چپ گرا، چپ رو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست کج
تصویر دست کج
((دَ کَ))
کسی که دست او کج و معوج باشد، کنایه از دزد، جیب بر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست کم
تصویر دست کم
لااقل، اقلا، حداقل
فرهنگ واژه فارسی سره